سناریو :: مثلث عشقی
پارت :: ۳
ویو :: ریندو
با صدای ایانو بیدار شدم.
ایانو : ریندو.. بیدار شو !
چشام رو باز کردم و نشستم روی تخت همونطور که چشام رو میمالیدم با کلافگی گفتم : ایانو برای چی بیدارم میکنی ؟
دستام رو از روی چشمم برداشتم و بهش نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه.
ایانو : خواب بد دیدم.. میشه پیشت بخوابم ؟
خیلی معصوم بود دلم نیومد نه بگم و بهش اجازه دادم اومد رو تختم و کنارم دراز کشید از جلو بغلش کردم ، سرش رو به سینه ام فشار داد و دستاش رو دورم حلقه کرد یه لحظه خندم گرفت چون واقعا خیلی کوچولو بود... تو بغلم غرق میشد.
چشام رو بستم و زود خوابم برد.........
صبح ::
ویو :: ایانو
بیدار شدم دیدم ریندو پیشم نیست از رو تخت بلند شدم که صدای اب که از داخل حموم میومد رو شنیدم... رفتم تو اتاق خودم و دوش گرفتم و لباستم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون دیدم همه سر میز صبحونهان. نشستم بین مایکی و ریندو و صبحونه ام رو خوردم که یهو ران گفت : دوست پسر داری یا داشتی ؟
درجا لقمهام پرید تو گلوم چند تا مشت زدم به سینه ام و سانزو برام اب اورد خوردم و به ران نگاه کردم.
ایانو : تو که بابامو دیدی.
ران : خب.
ایانو : با این پدری که من دارم دوست پسر کجا بود ؟
خندش گرفت ، ایشالله رو اب بخنده ! بدبختیای من خنده داره ایا ؟ برا چی به من میخنده ؟
ایانو : نخند ! *صدای بچگانه
همه : ...
سانزو : دوباره بگو.
ایانو : چی رو ؟ *همچنان صدای بچگانه
ران خواست بغلم کنه ولی سانزو منو قاپید (درست نوشتم ؟) گفت : کاواییییی
داشتم تو بغلش خفه میشدم گفتم : سانزو... یواش... خفه ش.. دم
سانزو ولم کرد ، نشستم ادلمه صبحونه ام رو خوردم که یهو چشم خورد به ظرف دوریاکی ها و دستم رو دراز کردم یکی برداشتم که مایکی گفت : دوریاکی دوست داری ؟ 🙂
ایانو : عاشقشم !
اومدم بزارم تو دهنم ریندو زد تو سرم گفت : دوریاکی ها مال مایکیعه.
ایانو : *دستش رو گذاشت جایی که ریندو زد
ایانو : اخ ! چرا میزنی ؟
مایکی : اشکال نداره بخور.
همه در ذهن : مایکی فدات بشم سرت به جایی خورده ، خوبی ؟
دوریاکی رو کردم دهنم و شروع کردم به خوردن ، مایکی هم گفت : کاوایی
و دستش رو روی سرم کشید بقیه هم با چهره ای که ازش حسودی فوران میکرد نگام میکردن... صبحونه که خوردم به موچی کمک کردم میز رو جمع کنه و ظرفا رو بشوره. نشستم کنار کوکو گفتم : چیکار میکنی ؟
کوکو : سیستم دشمن رو حک میکنم.
نگاه کردم به لپتاپ روی پاش ولی چون من با لپتاپ کار نمیکنم نفهمیدم چیکتر میکنه ، پس بهش احمیت ندادم و به در و دیوار زل زدم.
ایانو : چیکار کنم ؟ *اروم
سانزو : ایانو-چان میای بریم بیرون ؟
ایانو : باشه.
رفتم پیش ران و ریندو که رو مبل نشسته بودن.
ایانو : میشه با سانزو برم بیر...
(من : بچم چقد پاکه میاد اجازه میگیره)
ران و ریندو : باشه.
حتی نذاشتن حرف رو کامل بزنم... رفتم لباس عوض کردم با سانزو رفتم سمت ماشین ، ماشین خیلی گرون و شیکی بود. سوار شدیم سانزو گفت : بریم بستنی بخوریم ؟
سرم رو تکون دادم و رفتیم سمت بستنی فروشی پیاده شد ازم پرسید : بستنی چه طعمی دوست داری ؟
ایانو : شکلاتی ، با سس شکالت.
سرش رو تکون داد گفتم : میشه منم پیاده شم ؟
سانزو : اوم.. باشه بیا همینجا بخوریم.
پیاده شدم و رفتیم سفارشامون رو دادیم و منتظر بودیم شماره رو بگن.
سانزو : حست نصبت به ران و ریندو چیه ؟
ایانو : هوم.. خب.. نمیدونم.
سانزو : زیاد بهشون وابسته نشو ، وگرنه برات بد تموم میشه.
سرم رو تکون دادم ولی دوست داشتم بدونم چرا همچین چیزی میگه... خوستم بپرسم که شماره ما رو صدا زدن خواست بلند بشه ولی من زود تر بلند شدم و گفت : من میارمشون.
رفتم و بستنی ها رو گرفتم و برگشتم پیش سانرو ، بستنی خودم رو برداشتم به بستنی سانزو نگاه کردم و پرسیدم : مال تو چه طعمیه ؟
سانزو : کاراملی ، تا حالا نخوردا بودم پس گفتم امتحان کنم.
هومی گفتم و شروع کردم به خوردن بستینم که سانزو گفت : میخوای یکم تسط کنی ؟
نگاه کردم بستنیش رو سمتم گرفت گفتم : اشکال نداره ؟
سانزو : مشکلی نیست.
یه لیس به بستنیش زدم.
ایانو : خشمزهست.
بعد تموم کردن بستنی هامون و حساب کردن برگشتیم توی ماشین و رفتیم خونه......
در رو که باز کردم ران و ریندو با عصبانیت اومدن سمتم و موهام رو گرفتن و کشیدن...
ران : کجا رفته بودی ؟؟؟؟!!!!!
ریندو : اونم با سانزو.
اشکم در اومد گفتم : من که..هق.. ازتون اجازه گرفتم ، شما هم گف.. هق هق.. تید باشه.
ران موهام رو ول کرد و پرتم کرد روی زمین و گفت : دقیقا کی ؟
ایانو : همون موقع که اومدم اجازه گرفتم و کلافه بودین.
ران : اون موقع سرمون شلوغ بود.
ریندو : باید دوباره میگفتی.
رفتن منم همینطوری گریه میکردم....
پایان این پارتتتتتتتتت
ویو :: ریندو
با صدای ایانو بیدار شدم.
ایانو : ریندو.. بیدار شو !
چشام رو باز کردم و نشستم روی تخت همونطور که چشام رو میمالیدم با کلافگی گفتم : ایانو برای چی بیدارم میکنی ؟
دستام رو از روی چشمم برداشتم و بهش نگاه کردم دیدم داره گریه میکنه.
ایانو : خواب بد دیدم.. میشه پیشت بخوابم ؟
خیلی معصوم بود دلم نیومد نه بگم و بهش اجازه دادم اومد رو تختم و کنارم دراز کشید از جلو بغلش کردم ، سرش رو به سینه ام فشار داد و دستاش رو دورم حلقه کرد یه لحظه خندم گرفت چون واقعا خیلی کوچولو بود... تو بغلم غرق میشد.
چشام رو بستم و زود خوابم برد.........
صبح ::
ویو :: ایانو
بیدار شدم دیدم ریندو پیشم نیست از رو تخت بلند شدم که صدای اب که از داخل حموم میومد رو شنیدم... رفتم تو اتاق خودم و دوش گرفتم و لباستم رو پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون دیدم همه سر میز صبحونهان. نشستم بین مایکی و ریندو و صبحونه ام رو خوردم که یهو ران گفت : دوست پسر داری یا داشتی ؟
درجا لقمهام پرید تو گلوم چند تا مشت زدم به سینه ام و سانزو برام اب اورد خوردم و به ران نگاه کردم.
ایانو : تو که بابامو دیدی.
ران : خب.
ایانو : با این پدری که من دارم دوست پسر کجا بود ؟
خندش گرفت ، ایشالله رو اب بخنده ! بدبختیای من خنده داره ایا ؟ برا چی به من میخنده ؟
ایانو : نخند ! *صدای بچگانه
همه : ...
سانزو : دوباره بگو.
ایانو : چی رو ؟ *همچنان صدای بچگانه
ران خواست بغلم کنه ولی سانزو منو قاپید (درست نوشتم ؟) گفت : کاواییییی
داشتم تو بغلش خفه میشدم گفتم : سانزو... یواش... خفه ش.. دم
سانزو ولم کرد ، نشستم ادلمه صبحونه ام رو خوردم که یهو چشم خورد به ظرف دوریاکی ها و دستم رو دراز کردم یکی برداشتم که مایکی گفت : دوریاکی دوست داری ؟ 🙂
ایانو : عاشقشم !
اومدم بزارم تو دهنم ریندو زد تو سرم گفت : دوریاکی ها مال مایکیعه.
ایانو : *دستش رو گذاشت جایی که ریندو زد
ایانو : اخ ! چرا میزنی ؟
مایکی : اشکال نداره بخور.
همه در ذهن : مایکی فدات بشم سرت به جایی خورده ، خوبی ؟
دوریاکی رو کردم دهنم و شروع کردم به خوردن ، مایکی هم گفت : کاوایی
و دستش رو روی سرم کشید بقیه هم با چهره ای که ازش حسودی فوران میکرد نگام میکردن... صبحونه که خوردم به موچی کمک کردم میز رو جمع کنه و ظرفا رو بشوره. نشستم کنار کوکو گفتم : چیکار میکنی ؟
کوکو : سیستم دشمن رو حک میکنم.
نگاه کردم به لپتاپ روی پاش ولی چون من با لپتاپ کار نمیکنم نفهمیدم چیکتر میکنه ، پس بهش احمیت ندادم و به در و دیوار زل زدم.
ایانو : چیکار کنم ؟ *اروم
سانزو : ایانو-چان میای بریم بیرون ؟
ایانو : باشه.
رفتم پیش ران و ریندو که رو مبل نشسته بودن.
ایانو : میشه با سانزو برم بیر...
(من : بچم چقد پاکه میاد اجازه میگیره)
ران و ریندو : باشه.
حتی نذاشتن حرف رو کامل بزنم... رفتم لباس عوض کردم با سانزو رفتم سمت ماشین ، ماشین خیلی گرون و شیکی بود. سوار شدیم سانزو گفت : بریم بستنی بخوریم ؟
سرم رو تکون دادم و رفتیم سمت بستنی فروشی پیاده شد ازم پرسید : بستنی چه طعمی دوست داری ؟
ایانو : شکلاتی ، با سس شکالت.
سرش رو تکون داد گفتم : میشه منم پیاده شم ؟
سانزو : اوم.. باشه بیا همینجا بخوریم.
پیاده شدم و رفتیم سفارشامون رو دادیم و منتظر بودیم شماره رو بگن.
سانزو : حست نصبت به ران و ریندو چیه ؟
ایانو : هوم.. خب.. نمیدونم.
سانزو : زیاد بهشون وابسته نشو ، وگرنه برات بد تموم میشه.
سرم رو تکون دادم ولی دوست داشتم بدونم چرا همچین چیزی میگه... خوستم بپرسم که شماره ما رو صدا زدن خواست بلند بشه ولی من زود تر بلند شدم و گفت : من میارمشون.
رفتم و بستنی ها رو گرفتم و برگشتم پیش سانرو ، بستنی خودم رو برداشتم به بستنی سانزو نگاه کردم و پرسیدم : مال تو چه طعمیه ؟
سانزو : کاراملی ، تا حالا نخوردا بودم پس گفتم امتحان کنم.
هومی گفتم و شروع کردم به خوردن بستینم که سانزو گفت : میخوای یکم تسط کنی ؟
نگاه کردم بستنیش رو سمتم گرفت گفتم : اشکال نداره ؟
سانزو : مشکلی نیست.
یه لیس به بستنیش زدم.
ایانو : خشمزهست.
بعد تموم کردن بستنی هامون و حساب کردن برگشتیم توی ماشین و رفتیم خونه......
در رو که باز کردم ران و ریندو با عصبانیت اومدن سمتم و موهام رو گرفتن و کشیدن...
ران : کجا رفته بودی ؟؟؟؟!!!!!
ریندو : اونم با سانزو.
اشکم در اومد گفتم : من که..هق.. ازتون اجازه گرفتم ، شما هم گف.. هق هق.. تید باشه.
ران موهام رو ول کرد و پرتم کرد روی زمین و گفت : دقیقا کی ؟
ایانو : همون موقع که اومدم اجازه گرفتم و کلافه بودین.
ران : اون موقع سرمون شلوغ بود.
ریندو : باید دوباره میگفتی.
رفتن منم همینطوری گریه میکردم....
پایان این پارتتتتتتتتت
- ۱۷۲
- ۱۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط